مولا جان میخواهم حرفهایم را جمله بندی کنم و برایت بنویسم ولی زبانم ناتوان است و پاهایم مانده و بی رمق است.
تو بر تنهاییم قدم بگذار و دل کوچکم را شاد کن
توکه بیایی ناله ی کودک همسایه را به خنده میبخشی
تو که بیایی باران مخندد و سنگ هم شکوفا میشود و آب سیراب میگردد
بیا که چشمان جمعه به جاده سیاه شده است
مادرم به من چنین گفته کهتو از این جاده خواهی آمد
بیا و بر تنهاییم قدم بگذار و دل کوچکم را شاد کن...
تو بر تنهاییم قدم بگذار و دل کوچکم را شاد کن
توکه بیایی ناله ی کودک همسایه را به خنده میبخشی
تو که بیایی باران مخندد و سنگ هم شکوفا میشود و آب سیراب میگردد
بیا که چشمان جمعه به جاده سیاه شده است
مادرم به من چنین گفته کهتو از این جاده خواهی آمد
بیا و بر تنهاییم قدم بگذار و دل کوچکم را شاد کن...
نویسنده : یه سرباز گمنام » ساعت 6:5 عصر روز سه شنبه 86 شهریور 6